علیرضا آیت اللهی
در آخرین كلاس دوستانی با التفات بسیار بیش از حد پیشنهاد می كردند كه در این « روز شعر و ادب فارسی » ، « شعر» ی از خودم نقل كنم .اما تا اولین محصلین كلاس شعر و شاعری ، چون محمد حسین ناصر یزدی ، هستند رسم « ادب » نیست كه اشعاری از بنده و امثال بنده تقدیم حضورتان شود ؛ پس :
از : محمد حسین ناصر
یكدم گمان مبر زخیال تو غافلم
بنشستم ار خموش خدا داند و دلم
هرروز اشك دیده بود نقل مجلسم
هرشب شرار سینه بود شمع محفلم
گر جان ندادم از غم هجرت مرا ببخش
بد كرده ام ولی به بد خویش قائلم
مایل به وصل گل نبود هیچ بلبلی
اندازه ای كه من به وصال تو مایلم
در حبس غم نمود و زچشمم ربود خواب
از آتشی كه گشت خیالت موكلم
از بس كه من به وادی عشقت گریستم
سیلاب اشك دیده نشانیده در گلم
صد شكر ناصرا به دبستان عشق او
در آخرین كلاس من اول محصلم
ميدوني چشم تو حال دل ما رو زدو زار كرد
دلم رو دست فروش مردم كوچه و بازار كرد
مگه چي خواستم از چشمات كه با من بد شده دنياش
فقط يك جرعه از احساس قلبي كه برام شه پاش
همينو من فقط خواستم ولي انگاربد برداشت
نخواستم آخرش بد شه ولي انگار دل تو خواست
مگه چي خواستم از قلبت كه من را متهم كردي
به اين حبس بدون مرگ به احساسي كه رد كردي
ميدوني با همين كارت چه كاري با دلم كردي
شكسته شيشه عمرش به تاوان يه همدردي
فقط خواست عاشقت باشه بمونه در كنار تو
بشه سنگ صبور عشق بشه روياي دور تو
نخواستي و زدي تيشه به احساس قشنگ من
كشيدي رنگ حسرت را به قلب سبز رنگ من
فقط خواست عاشقت باشه نفهميدي اين احساسو
توخواستي ردشي از قلبم نگفتي به دلم پاشو
خبر داري دلم دارد نگاهي بر نگاه تو
اميد لحظه عشق و اميد ردپاي تو
گذشت از خاطرم روزي نسيم از سر عشق
ولي انگار هواي دل گرفته باز براي تو
خبرداري يكي دارد زعشق تو مي ميرد
بيا لاقل نگاهش كن ببيند روي ماه تو
نذار اين حسرت كوتاه ته قلبش بشه يك زخم
همان زخم آخرش باشه يه روزي سد راه تو
عجب از دست اين دنيا چقدر كوچيكه و انگار
داره كوتاه مي گرده براي لحظه ديدار
مرا برخاطرم بسپار كه این است حسرتي بردل
نگاهم كن كه اين حسرت برايم قفل شد بر دل
هواي ديدن روي نگاري مي كشد مارا
از این دنيا دلي دارم واي از دل ، واي از دل.
سلامش کردم !
باور نکرد برایش آرزوی سلامتی دارم ، گفت : سلام گرگ بی طمع نیست
ته دلم خالی شد اما برای اینکه او بیش از این ناراحت نشود رفتم !
گفت : دیدی تیرت خطا رفت
فقط برگشتم و نگاهش کردم و او با نگاهی تحقیرانه بهم فهماند که ارزش عشق را نمی فهمد.

قرار بود که دلی بشکند از این دیوار
نیامدی و برایم سکوت شد اجبار
دگر بهانه برایم نبود گریه کنم
چقدر سخت بود شکستن به حرمت دیدار
همیشه جمله صبر و همیشه بی تابی
کمر شکست زهجرت منو به یاد بیار
زچشم دیده برفت زکف همه طاقت
ببین سبو شکسته شراب عشق بیار
مرا زحسرت چشمی که عشق می نامند
تورا به جان همون عشق به خاطرم بسپار
وصیت پدر
بر اساس یک داستان واقعی
نویسنده : علیرضا ملکی ( خاطره )
در ادامه بخوانید ...
نظر فراموش نشود.
شعر را در ادامه مطلب بخوانید
خودم گفتم که تنهایی دروغه
تعداد صفحات : 1